معنی مخالف رنج

حل جدول

مخالف رنج

آسایش، آسودگی، استراحت.


مخالف

مغایر

ضد، تضاد

معارض

حریف، خلاف، دشمن، طاغی، عدو، مدعی، معارض،

تعبیر خواب

مخالف

خواب یک مخالف: از رقبا پیشی بگیرید
با حریف مخالفتان مبارزه می کنید: بسوی یاس وناکانی کشیده می شوید.
شریک کار شما مخالف شماست: علامت از دست دادن پول در آینده نزدیک
حریف مخالف شما عضو هیئت قضائی است: نگرانیها بزودی برطرف می شود.
شما عضو هیئت قضات هستید و در دسته مخالف: یک دوست آماده هضرر رساندن به شماست - کتاب سرزمین رویاها

فرهنگ عمید

رنج

حالت ناخوشایند در انسان یا حیوان بر اثر درد، خستگی، و مانند آن،
[قدیمی] بیماری، مرض،
[قدیمی] صدمه، ضربه، آسیب،
[قدیمی] زحمت، سختی و مشقت ناشی از کار‌وکوشش: نه‌گشت زمانه بفرسایدش / نه آن رنج و تیمار بگزایدش (فردوسی: ۱/۸)،
* رنج باریک: (پزشکی) [قدیمی] تب دق، تب لازم، بیماری سل،
* رنج ‌بردن: (مصدر لازم)
تحمل سختی و مشقت کردن، زحمت کشیدن،
درد کشیدن،
اندوه خوردن، رنج کشیدن،
* رنج دیدن: (مصدر لازم) [مجاز]
آزار دیدن، به رنج و محنت گرفتار شدن
آسیب دیدن،
* رنج کشیدن: (مصدر لازم) رنج بردن، تحمل سختی و مشقت کردن، زحمت کشیدن،


مخالف

خلاف‌کننده،
[مقابلِ موافق] ناسازگار،
(اسم، صفت) دشمن، مخاصم،
[قدیمی] گوناگون، رنگ‌به‌رنگ: ز لاله‌های مخالف میانْش چون فرخار / ز سروهای مرادف کرانش چون کشمر (فرخی: ۱۲۹)،

لغت نامه دهخدا

مخالف

مخالف. [م ُ ل ِ] (ع ص) دشمن. خصم. (ناظم الاطباء). خلاف کننده. (آنندراج):
عطات باد چو باران و دل موافق خوید
نهیب آتش و جان مخالفان پده باد.
شهید بلخی.
مخالفان تو بی فره اند و بی فرهنگ
معادیان تو نافرخ اند و نافرزان.
بهرامی.
زند زند چه ؟ زند بر سر مخالف تیغ
کند کند چه ؟ کند از تن مخالف جان.
فرخی.
بدسگال تو و مخالف تو
خسر جنگجوی با داماد.
فرخی (دیوان ص 45).
مخالفان چو کلنگند و او چوباز سپید
شکار باز بود، ورچه مه ز باز، کلنگ.
فرخی (دیوان ص 208).
مخالفان تو موران بدند و مار شدند
برآر زود ز موران مارگشته دمار.
مسعودی غزنوی (تاریخ ادبیات صفا چ 1 ج 1 ص 675).
حسنک بو صادق را گفت این پادشاه روی به کاری بزرگ دارد و به زمینی بیگانه می رود مخالفان بسیارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 207). که چون مخالفان شنودند که حاجب از شابور قصد ایشان کرد سخت مشغول شدند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 553). گفت...در روی خداوند چون نگرم، جنگی رفت مرا با مخالفان که از آن صعب تر نباشد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 554).
از بهر غرقه کردن و سوز مخالفت
با هم موافقند بطبع آب و نار و طین.
مسعودسعد.
در باغ ملک تا گل بختت شکفته شد
بر تن مخالف تو چو گل جامه پاره کرد.
مسعودسعد.
نصیب توست ز گردون سعادت برجیس
چنانکه حظمخالف نحوست بهرام.
مسعودسعد.
گرد تقبیح و نفی مخالفان می گشتند. (کلیله و دمنه).
ز سهم هیبت شمشیر شاه خنجر مرگ
مخالفانش نیارند گندنا دیدن.
سوزنی.
گر مخالف معسکری سازد
طعنه ای در برابر اندازد.
خاقانی.
چه شده ست اگر مخالف سر حکم او ندارد
چه زیان که بوالخلافی پی بوالبشر نیاید.
خاقانی.
دست و بازوش از پی قصر مخالف سوختن
ز آتشین پیکان شررها قصرسان افشانده اند.
خاقانی.
مخالف خرش برد و سلطان خراج
چه اقبال بینی در آن تخت و تاج.
سعدی (بوستان).
|| ناسازوار. (دهار). خلاف و ناموافق و ضد. برعکس و مغایر و نقیض. (ناظم الاطباء):
به خانه مهین در همیشه است پران
پس یکدگر دو مخالف کبوتر.
ناصرخسرو.
گر تو هستی مخالف و بدعهد
کس ندیدم ز تو مخالف تر.
مسعودسعد.
ز عدل شاه که زد پنج نوبه در آفاق
چهار طبع مخالف شدند جفت وفاق.
خاقانی.
نظر می کرد و آن فرصت همی جست
که بازار مخالف کی شود سست.
نظامی.
داری از این خوی مخالف بسیچ
گرمی و صد جبه و سردی و هیچ.
نظامی.
چون باد مخالف و چو سرما ناخوش
چون برف نشسته ای و چون یخ بسته.
(گلستان).
یکی از رفیقان شکایت روزگار مخالف پیش من آورد. (گلستان). مشت زنی را حکایت کنند از دهر مخالف به فغان آمده بود. (گلستان).
- مخالف خوان، آنکه ناموافق خواند و در تعزیه ها شغل یکی از مخالفین اهل البیت را دارد چون شمر، یزید، خولی، سنان، بوالحنوق و ابن زیاد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مخالف خوانی، آهنگ خاص خواندن. عمل مخالفین اهل البیت در شبیه (تعزیه). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مخالف خوانی کردن، در تداول، ناسازگاری کردن و کلماتی که نشانه ٔ عدم رضایت باشد بیان نمودن.
- مخالف شدن، خلاف ورزیدن. ضدیت کردن:
تو را که همت دانستن خدای بود
مشو مخالف قول محمد مختار.
ناصرخسرو.
شیر خدای را چومخالف شود کسی
هرگز مکن مگر به خری هیچ تهمتش.
ناصرخسرو.
و منصوربن جمهور مخالف شد. (مجمل التواریخ والقصص ص 311).
- مخالف شکر، دشمن شکن. خصم افکن:
ای جهاندار بلنداختر پاکیزه گهر
ای مخالف شکر رزم زن دشمن مال.
فرخی.
و رجوع به ترکیب بعد شود.
- مخالف شکن، مخالف شکر. شکننده ٔ دشمن و مغلوب سازنده ٔ خصم:
مخالف شکن شاه پیروزبخت
به فیروزفالی برآمد به تخت.
نظامی.
- مخالف طبع، سرکش. طغیان گر. نافرمان:
شنیدم کان مخالف طبع بدخوی
به بی شکری بگردانید از او روی.
سعدی (کلیات چ مصفاص 857).
- مخالف گدازی، نابود ساختن دشمن: لوازم اهتمام به تقدیم رساند تا غایت لطف و قهر وکمال عدل و احسان و آئین جهانداری و ملک آرائی و رسوم رزم سازی و مخالف گدازی... تا دامن روزگار و انقراض ادوار در میان عالمیان باقی و پایدار ماند. (حبیب السیر).
- مخالف مال، کنایه از قهرکننده ٔ بر اعدا و دشمن شکن باشد. (برهان) (آنندراج). کسی که پست می کند و پایمال می نماید حریفان خود را و قهرکننده ٔ بر اعدا و دشمن شکن. (ناظم الاطباء).
- مخالف مال، کنایه از کریم و سخی و صاحب همت باشد. (برهان). سخی و جوانمرد و گشاده دست. (ناظم الاطباء). کنایه از کریم و صاحب همت باشد. (آنندراج).
- مخالف نهاد، ناموافق و ضد. که نهادش خلاف دیگری باشد:
در این چار طبع مخالف نهاد
که آب آمد و آتش و خاک و باد.
نظامی.
- مفهوم مخالف، مفهومی که با منطوق حکم موافق نباشد. چون مفهوم شرط، غایت صفت... چنانکه گوئی اگر این کار را کرد پاداش او این است مفهوم مخالف این شرط آن است که اگر نکرد پاداشی ندارد. || که مذهبی دیگر دارد. که در مذهب موافق یکدیگر نباشند:
حق نشناسم هرگز دو مخالف را
این قدر دانم زیرا که نه حیوانم.
ناصرخسرو.
دو مخالف بخواند امت را
چون دو صیاد صید را سوی دام.
ناصرخسرو.
|| آنکه بر پای چپ زور دهد در رفتن گویا بر یک پهلو می رود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || در شاهد زیر به معنی گوناگون آمده است:
ز لاله های مخالف میانش چون فرخار
ز سروهای مرادف کرانش چون کشمر.
فرخی.
|| (اِ) نام فنی از کشتی. (آنندراج). یکی از فنون کشتی است:
چه شود گر به مخالف رسی از یزدانی
پاش برداری و بر گرد سرت گردانی.
(گل کشتی).
|| به اصطلاح موسیقیان، نام شعبه ٔ مقام عراق، و مخالف مرکب از پنج نغمه باشد و آن را به وقت زوال میسرایند. (غیاث) (آنندراج). مقامی است که 12 بانگ دارد. (تعلیقات مرحوم قزوینی ص 131). در مجمعالادوار هدایت قسمتی از چهارگاه به شمار آمده است. ورجوع به همین کتاب قسمت سوم ص 96 شود.


رنج

رنج. [رَ] (اِ) محنت. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زحمت. مشقت. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). کُلْفَت. (مهذب الاسماء) (دهار). تعب. عناء. سختی ناشی از کار و کوشش. تعب که در کار برند:
آنچه با رنج یافتی ّ و به ذل
تو به آسانی از گزافه مدیش.
رودکی.
به رنج اندر است ای خردمند گنج
نیابد کسی گنج نابرده رنج.
فردوسی.
گهی رزم بودی گهی ساز بزم
ندیدم ز کاوس جز رنج رزم.
فردوسی.
وز آن پس به خراد برزین بگفت
یک امروز با رنج ما باش جفت.
فردوسی.
چو سرو سیمین بودی چو نال زرد شدی
مگر ز رنج بنالیده ای براه اندر.
فرخی.
تا قواعد دوستی که اندر آن رنج فراوان برده آمده است تا استوار گشته استوارتر گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 209). بوسهل آمد و پیغام امیر [مسعود] آورد که خداوند سلطان می گوید که خواجه به روزگار پدرم آسیبها و رنجها دیده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 146). نوشتکین در پیش بودو جنگی پیوستند و حصاریان را بس رنجی نبود و سنگی می گردانیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 572).
چه باید کشید اینهمه رنج و باک
به چیزی که گوهرش یک مشت خاک.
اسدی.
چو باشد جهانی بدو دشمن است
چو نبود غم جان و رنج تن است.
اسدی.
رنج امروزین آسودن فردایین بود. (قابوسنامه).
تا نبینی رنج و ناموزی ز دانا علم حق
کی توانی دید بی رنج آنچه نادان آن ندید.
ناصرخسرو.
نبینی که چون بازگشتی بساعت
به راحت بدل گشت رنج درازش.
ناصرخسرو.
اینهمه لهو است و باشدلهو کار کودکان
رنج بردن در ره تقوی بود کار رجال.
معزی.
هیولا چیست ؟ اﷲ است فاعل، وین بدان ماند
که رنج باربر گاو است و آید ناله از گردون.
سنائی.
پس اگر روزی چند صبرباید کرد در رنج عبادت... عاقل چگونه سر باززند. (کلیله و دمنه). و کسری را به مشاهدت اثر رنجی که در بشره ٔ برزویه هرچند پیداتر بود رقتی عظیم آمد. (کلیله و دمنه). هرکه درگاه ملوک را لازم گیرد و از رنجهای صعب تجنب ننماید هرآینه مراد خویش... او را استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه).
به رنج نفس جهان را فکن به آسایش
که رنج نفس به ملک اندرون کرام کشند.
ابورجاء غزنوی.
گفت... دوست دیوانی را وقتی توان دید که معزول باشد و مرا راحت خویش در رنج او نمی باید. (گلستان).
نابرده رنج گنج میسر نمی شود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد.
سعدی.
جهان را چنین فتنه با هر سری است
که رنج یکی راحت دیگری است.
امیرخسرو دهلوی.
رنج راحت دان چو شد مطلب بزرگ
گرد گله توتیای چشم گرگ.
شیخ بهائی.
عیان شود خطر آدمی ز رنج خطیر
که تا نسوزد، بو برنخیزد از چندن.
قاآنی.
قید بی آلایشی آلودگی است
رنج چو عادت شود آسودگی است.
جلال الممالک.
- به رنج افتادن، گرفتار مشقت و محنت شدن. به سختی و تعب مبتلا شدن: گفت کیست که ما را به راه دیگر برد، یکی گفت من ببرم، پس در آن راه به رنج و تشنگی افتادند. (قصص الانبیاء).
- به رنج بودن، در صدمه و آسیب بودن.مورد آزار و اذیت قرار گرفتن. معذب بودن:
نباید که باشد کسی زین به رنج
بده هرچه خواهند و بگشای گنج.
فردوسی.
و آن عیب این است که وی سپاهان تنها داشت و مجدالدوله و رازیان دایم از وی به رنج و درد سر بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 264).
- به رنج در بودن. رجوع به ترکیب قبل شود:
توانم آنکه نیازارم اندرون کسی
حسود را چه کنم کو ز خود به رنج در است.
(گلستان).
- به رنج ماندن، گرفتار سختی و مشقت شدن. به محنت و تعب مبتلا شدن:
سزاوار شاهی سپاه است و گنج
چو بی گنج باشی بمانی به رنج.
فردوسی.
- بی رنج، بی زحمت. بی مشقت. بدون سختی و تعب و محنت: موسی دست به آن عصا کرد بی رنج از زمین برگرفت. (قصص الانبیاء).
گفت زیرا کز این سرای سپنج
هیچ راحت نیافت کس بی رنج.
سنائی.
از روزن فرودآمدمی بی رنجی. (کلیله و دمنه).
از این بایست چندین رنج بردن
که بی رنجی نخواهی گنج بردن.
عطار (اسرارنامه).
- تن از رنج آزاد کردن، خود را از مشقت و تعب آزادساختن. خویشتن را از سختی و محنت خلاص کردن:
سکندر دل از مردمان شاد کرد
ز رنج بیابان تن آزاد کرد.
فردوسی.
- تن را به رنج درآوردن، تحمل مشقت و سختی کردن. محنت و تعب بر خود رواداشتن:
به رنج اندرآری تنت را رواست
که خود رنج بردن به دانش سزاست.
فردوسی.
- در رنج افتادن، گرفتارمشقت و تعب شدن. رجوع به ترکیب «به رنج افتادن » شود: امیر را بهتر افتد در این رای که دیده است اما خداوند در رنج افتد. (تاریخ بیهقی).
- دل به رنج چیزی نهادن، به مشقت و تعب آن راضی شدن. به سختی و محنت آن رضا دادن. عنا و زحمت آن را بر خود قبول کردن: به رنج گرسنگی... دل بباید نهاد. (کلیله و دمنه).
- رنج بر تن نهادن، خود را گرفتار مشقت و تعب کردن. محنت و سختی بر خود هموار کردن:
ز بهر کسان رنج بر تن نهی
ز کم دانشی باشد و ابلهی.
فردوسی.
- رنج بر خویشتن یا خویش نهادن. رجوع به ترکیب قبل شود: این رنج بر خویشتن ننهد و دلتنگ نشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369). خواجه ٔ بزرگ رنجی بزرگ بیرون طاقت بر خویش می نهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369).
- رنج برداشتن، تحمل مشقت و سختی کردن. رنج بر تن نهادن. رنج بر خویش نهادن. و رجوع به دو ترکیب اخیر شود:
ز بهر گوان رنج برداشتی
چنین راه دشوار بگذاشتی.
فردوسی.
- رنج کسی را بر باد دادن، حاصل مشقت وتعب او را به هدر دادن و ناچیز و بیهوده ساختن:
مده رنج و کردار قیصر به باد
مبادا که پند من آیدت یاد.
فردوسی.
- شعر به رنج، شعر متکلف:
بجز خریطه ٔ شطرنج و نرد و شعر به رنج
ز بزم خاقان چیزی برون نیاوردی.
سوزنی.
- کوتاه شدن رنج، بسر آمدن محنت و مشقت. پایان یافتن تعب و سختی. کم شدن عنا و زحمت:
چو بشنید از او این سخن شهره زن
بدو گفت کوتاه شد رنج من.
فردوسی.
|| بیماری. (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ نظام). بیماری بدن. (ناظم الاطباء). مرض:
دان که هر رنجی ز مردن پاره ای است
عضو مرگ از خود بران گر چاره ای است.
مولوی.
گفت من رنجش همی دانم که چیست
چون سبب دانی دوا کردن جلی است.
مولوی.
هین برو برخوان کتاب طب را
تا شمار ریگ بینی رنجها.
مولوی.
با آنکه در وجود طعام است حظّ نفس
رنج آورد طعام که بیش از قدر بود.
سعدی.
رنج تن مرد را حقیر کند
به کمند اجل اسیر کند.
مکتبی.
|| آزار. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). ایذاء. آسیب. (ناظم الاطباء). اذی. اذیت. صدمه:
تو بی رنج را رنج منمای هیچ
همه مردی و داد دادن بسیچ.
فردوسی.
جهان سربسر تیره از رنج اوی
ز نیکی تهی سال و مه گنج اوی.
فردوسی.
که گیتی بشویی ز رنج بدان
ز گفتار و کردار نابخردان.
فردوسی.
ز بس کش به خاک اندرون گنج بود
از او خاک پیخسته را رنج بود.
عنصری.
اندر سال سته و اربعمائه تنگ شد و قحط افتاد و مردمان را رنج رسید تا ماه رمضان این سال اندرآمد. (تاریخ سیستان). این بخشایش و ترحم کردن بس نیکوست، خاصه بر این بی زبانان که از ایشان رنجی نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 201). آغاز فصلی دیگر کردم چنانکه...بر خرد رنجی بزرگ نرسد. (تاریخ بیهقی). این خواجه... از چهارده سالگی باز... گرم و سرد بسیار چشید و رنجها دید. (تاریخ بیهقی).
نماند به تیغو به تدبیر و گنج
که آید ز دشمن به کشورش رنج.
اسدی.
ترا زین جاهلان آن بس که رنجی نایدت زیشان
سخن کوتاه کن زیشان نه از چاچی نه از رازی.
ناصرخسرو.
مسلمانم چنین بی رنج از آنم
چنان دانم چنین باشد مسلمان.
ناصرخسرو.
هیچ شنیدی که به آل رسول
رنج و بلا چند رسید از دهاش.
ناصرخسرو.
گفت در زیر پهلوی من چیزی است که مرا رنج می رساند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی). نقل است که منصورخلیفه وزیر را گفت که برو و صادق را بیار تا بکشم. وزیر گفت... امیرالمؤمنین را از وی رنجی نه، از کشتن وی چه فایده بود. (تذکرهالاولیاء عطار).
گر گزندی رسد ز خلق مرنج
که نه راحت رسد ز خلق نه رنج.
سعدی.
در آسمان ستاره بود بیشمار لیک
رنج کسوف بهره ٔ شمس و قمر بود.
ابن یمین.
- به رنج آمدن،دچار صدمه و آزار بودن. گرفتار آسیب و اذیت شدن:
نه از دشمنی آمدستم به رنج
که از چاره دورم بمردی و گنج.
فردوسی.
- به رنج کسی را فرسودن، به صدمه و آزار وی را از پای درآوردن. به آسیب و اذیت او را درمانده کردن:
به رنجش مفرسای و سردش مگوی
نگر تا چه آوردی او را بروی.
فردوسی.
- بی رنج، بی آزار. بی اذیت. بی آسیب:
تو بی رنج را رنج منمای هیچ
همه مردی و داد دادن بسیچ.
فردوسی.
چنین نیز یک سال گردان سپهر
همی گشت بی رنج، با داد و مهر.
فردوسی.
- رنج آمدن از کسی به کسی، آزار رسیدن. صدمه و آسیب وارد شدن:
ز چیزی که یابی فرستی به گنج
چو خواهی که از ما نیایدت رنج.
فردوسی.
|| آزردگی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). آزردگی از کسی. (فرهنگ نظام). تکدر خاطر:
گر ایدونکه فرمان پذیری ز من
و گر نیست رنج آید از خویشتن.
ابوشکور بلخی.
چو بشنید خسرو بدان شاد گشت
همه رنجها بر دلش باد گشت.
فردوسی.
از دو چیز بر دل وی رنجی بزرگتر رسیده. (تاریخ بیهقی). همیشه بدخو در رنج بزرگ باشد و مردمان از وی به رنج. (تاریخ بیهقی).
- رنج بر خاطر نهادن. رجوع به ترکیب بعد شود: بسی رنج بر خاطرهای پاکیزه ٔ خویش نهادند تا چنان الفتی... بپای شد. (تاریخ بیهقی).
- رنج بر دل نهادن، آزرده خاطر شدن. دل آزردگی پیدا کردن:
رنج بر دل منه که گردون را
پیشه افزونی است و کم کردن.
مسعودسعد.
- رنج دل، آزردگی خاطر. دل آزردگی: دانست که اضطراب در محنت جز محنت نیفزاید و از مصارعه ٔ حوادث جز غصه و رنج دل نزاید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- رنج نَفْس، آسیب دیدن وجود. آزار شخص: دمنه گفت عاقبت وخیم کدام است ؟ گفت [کلیله] رنج نفس شیر. (کلیله و دمنه). || ماندگی.
- رنج راه، کوفتگی تن ناشی از پیمودن راه:
ببردند فرهاد را پیش شاه
ز کاووس پرسید و از رنج راه.
فردوسی.
نخستین بپرسید قیصر ز شاه
از ایران و ازلشکر و رنج راه.
فردوسی.
بپرسیدش از رنج راه دراز
ز گردان و از رستم سرفراز.
فردوسی.
فرودآمد از تخت و شد پیش باز
بپرسیدش از رنج راه دراز.
فردوسی.
|| درد شکم. قولنج. (ناظم الاطباء). قصد از این لفظ دردهای بدنی باشد. (قاموس کتاب مقدس):
طفل راچون شکم بدرد آمد
همچو افعی ز رنج اندرپیخت.
پروین خاتون (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
و از تنگی مخرج آن رنج بیندکه در هیچ شکنجه آن صورت نتوان دید. (کلیله و دمنه). || اندوه. حزن. ملالت. (ناظم الاطباء). غم. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). دلتنگی. (فرهنگ نظام):
شادیت باد چندان کاندر جهان فراخا
تو با نشاط و راحت با درد و رنج اعدا.
دقیقی.
تو شادمانه و بدخواه تو در انده و رنج
دریده پوست به تن بر چو مغز پسته سفال.
منجیک ترمذی.
ترا تنگ تابوت بهر است و بس
خورد رنج تو ناسزاوار کس.
فردوسی.
یکی را همه ساله رنج است و درد
پشیمانی و درد بایدش خورد.
فردوسی.
چو سالش دو صد گشت و هفتادوپنج
سرآمد بدو ناز گیتی ورنج.
اسدی.
و با اینهمه رنج قصد خصمان... بر اثر. (کلیله و دمنه).
هیچ رنجی در جهان ما را نیاید پیش بیش
گر ز دل اندیشه ٔ پیشی و بیشی کم کنیم.
عبدالواسع جبلی.
|| (صوت) دریغ! افسوس !:
دل من از تو وفا جست و دردو رنج کشید
دریغ و رنج که در تو نیافت آنچه بجست.
سوزنی.
|| (اِ) جهد. کوشش. (ناظم الاطباء). || خشم. قهر. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء).غضب. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || زیان. نقصان. (ناظم الاطباء). || رنگ. لون. (برهان قاطع) (آنندراج). مبدل رنگ است بمعنی لون. (فرهنگ نظام). رنگ و لون و همیشه بطور ترکیب استعمال شود. (ناظم الاطباء). و رجوع به رنگ شود. (حاشیه ٔ برهان چ معین):
پهلو از پیه و گردن از خون پر
این به رنج از عقیق و آن از در.
نظامی (در وصف گورخر، هفت پیکر از حاشیه ٔ برهان چ معین).
رنج نارنج، آتشین از عشق اوست
میفروزد روز و شب از نار او.
شاه داعی شیرازی.
|| (فعل امر) فعل امر از مصدر رنجیدن است که در تکلم به اضافه ٔ حرف باء «برنج » استعمال می شود. (فرهنگ نظام). و در مورد فعل امر منفی یا نهی به اضافه ٔ حرف میم، بکار می رود:
گر گزندی رسد ز خلق مرنج
که نه راحت رسد ز خلق نه رنج.
سعدی.
رجوع به رنجیدن شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

مخالف .

‎ (اسم) خلاف کننده ناموافق: و هم از حکام گرج کوشنیدیل برادر ملک گرگین که با او مخالف بود باقدام عبودیت شتافته. . . یا رای مخالف. رایی که ضد موضوع مطرح شده باشد مقابل رای موافق رای ممتنع، (صفت) دشمن خصم جمع: مخالفین، واژگونه باژگونه برعکس: حس ذوق مخالف دیگر حواس است، ضد نقیض، (کشتی) یکی از فنون کشتی است: چه شود گر بمخالف رسی از یزدانی پاش برداری و برگرد سرت گردانی. (گل کشتی)، شعبه مقام عراق و آن مرکب است از پنج نغمه و آنرا بوقت زوال میسرودند. یا مخالف مال. کسی که با مال و ثروت دشمنی دارد، کریم بخشنده صاحب همت.


مخالف گردیدن

(مصدر) مخالف شدن.

فرهنگ معین

مخالف

(اِفا.) خلاف کننده، ناموافق، ضد، (ص.) دشمن، خصم.3- بر - عکس، واژگون. [خوانش: (مُ لِ) [ع.]]

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

مخالف

پاد، ناسازگار، ناهم سو، نایسکان، همیستار

عربی به فارسی

مخالف

ناسازگار , ناموزون , مغایر

معادل ابجد

مخالف رنج

1004

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری